چند پآرتی جونگ کوک[تصمیم درستی گرفتی...]
پارت:اخر
یا اون همه بادیگارد و خدمتکار
حیرت زده میشد
دنبال جونگ کوک به طبقه بالای عمارت رفت
که متوچه اتاقی شد،درش یکم باز بود پس داخلش دید داشت
سریع نگاهش رو از اون اتاق دزدید
همراه جونگ کوک وارد یه اتاق با در قهوه ای مشکی رنگ شد!
جونگ کوک:اینجا اتاق توعه پس تو اتاق من نمیای یا هر اتاق دیگه ای عواقب بدی داره!
_عا...چرا؟
جونگ کوک:فکر میکنی انقدری وقت دارم که به سوالاتت جواب بدم؟
_ببخشید...شاید بهتر بود میگفتم باشه
جونگ کوک:من دیگه میرم
_اوهوم
بدون هیچ فکری روی تخت ولو شد
نفس عمیق کشید و به اتفاقاتی که افتاده بود فکر میکرد
دیگه اون شوقی که جلوی اینه داشت تو صورتش دیده نمیشد
خسته تر از اون بود که توان گریه داشته باشه!
و فقط لباس سفید رنگ توی تنش که برای بار اخر میپوشیدش رو در اورد
با یه لباس دیگه عوض کرد
و اتفاقی نیوفتاد بجز دوباره ولو شدنش روی تخت همچنین به خواب فرو رفتنش...
زمان بیشتر از تصوراتش میگذشت
اصلا نفهمید کی ۶ماه از ازدواجش با جونگ کوک گذشته
هنوزم رفتاراش سرد بود
احساسات دختر براش اهمیتی نداشت
و فقط موقع غذا خوردن هم رو میدیدن اون هم بعضی اوقات
برای دختر تعجب اور بود
چطور بعد این همه مدت،این رفتار ها وبه عنوان یه غریبه از نظر کوک
هنوز عاشقشه!حتی شاید بیشتر از قبل..
و قبل اینکه جلوی اون ماشین قرار بگیره
اخرین سوال رو به زبون اورد
_نکنه باعث بشم خودشو مقصر بدونه؟و هیچوقت خودشو نبخشه
برای کنار رفتن از جلوی ماشین دیر شده بود
هفته ها گذشت چیزی دیگه از دختر باقی نمونده بود بجز اون نامه ی روی میز که افتاده بود زمین و اون خدمتکار به جونگ کوک دادتش نوشته ی خاصی نبود
اما بیان احساسات یه ادم بود!
ببخشیدمجبور شدی با من ازدواج کنی
ببخشیدعاشقت بود
ببخشید که ادم کافی ای نبودم
ببخشید اگه چیزی مونده که بخاطرش معذرت خواهی نکردم
راستی
و ببخشید نتونستم تبدیل به کسی بشم که دوستم داشته باشی!
و در اخر فقط چند کلمه از جونگ کوک شنیده شد!
جونگ کوک:تصمیم درستی گرفتی!
یا اون همه بادیگارد و خدمتکار
حیرت زده میشد
دنبال جونگ کوک به طبقه بالای عمارت رفت
که متوچه اتاقی شد،درش یکم باز بود پس داخلش دید داشت
سریع نگاهش رو از اون اتاق دزدید
همراه جونگ کوک وارد یه اتاق با در قهوه ای مشکی رنگ شد!
جونگ کوک:اینجا اتاق توعه پس تو اتاق من نمیای یا هر اتاق دیگه ای عواقب بدی داره!
_عا...چرا؟
جونگ کوک:فکر میکنی انقدری وقت دارم که به سوالاتت جواب بدم؟
_ببخشید...شاید بهتر بود میگفتم باشه
جونگ کوک:من دیگه میرم
_اوهوم
بدون هیچ فکری روی تخت ولو شد
نفس عمیق کشید و به اتفاقاتی که افتاده بود فکر میکرد
دیگه اون شوقی که جلوی اینه داشت تو صورتش دیده نمیشد
خسته تر از اون بود که توان گریه داشته باشه!
و فقط لباس سفید رنگ توی تنش که برای بار اخر میپوشیدش رو در اورد
با یه لباس دیگه عوض کرد
و اتفاقی نیوفتاد بجز دوباره ولو شدنش روی تخت همچنین به خواب فرو رفتنش...
زمان بیشتر از تصوراتش میگذشت
اصلا نفهمید کی ۶ماه از ازدواجش با جونگ کوک گذشته
هنوزم رفتاراش سرد بود
احساسات دختر براش اهمیتی نداشت
و فقط موقع غذا خوردن هم رو میدیدن اون هم بعضی اوقات
برای دختر تعجب اور بود
چطور بعد این همه مدت،این رفتار ها وبه عنوان یه غریبه از نظر کوک
هنوز عاشقشه!حتی شاید بیشتر از قبل..
و قبل اینکه جلوی اون ماشین قرار بگیره
اخرین سوال رو به زبون اورد
_نکنه باعث بشم خودشو مقصر بدونه؟و هیچوقت خودشو نبخشه
برای کنار رفتن از جلوی ماشین دیر شده بود
هفته ها گذشت چیزی دیگه از دختر باقی نمونده بود بجز اون نامه ی روی میز که افتاده بود زمین و اون خدمتکار به جونگ کوک دادتش نوشته ی خاصی نبود
اما بیان احساسات یه ادم بود!
ببخشیدمجبور شدی با من ازدواج کنی
ببخشیدعاشقت بود
ببخشید که ادم کافی ای نبودم
ببخشید اگه چیزی مونده که بخاطرش معذرت خواهی نکردم
راستی
و ببخشید نتونستم تبدیل به کسی بشم که دوستم داشته باشی!
و در اخر فقط چند کلمه از جونگ کوک شنیده شد!
جونگ کوک:تصمیم درستی گرفتی!
۵.۰k
۲۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.